محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

خاطرات نگفته

سلام عشق ترین پسرم؛ الآن که شروع کردم به نوشتن برات ساعت دقیقا سه و بیست و هفت دقیقه ی نیمه شب هست و بارون همین الآن شروع به باریدن کرد. من و تو و بابایی توی سالن هستیم. من کنارت بیدار نشستم البته بابایی هم تا ساعت یک بیدار بود تا من بخوابم و سرحال بالای سرت باشم. الآن هم گاهی از خواب میپره و من بهش میگم خوبی دوباره میخوابه. چون تب داری و گاهی بینیت میگیره و نفس کشیدنت سخت میشه. دائم دارم درجه بدنت میگیرم. الآن 38 درجه بودی اما دست که میگذارم گرم نیست بدنت. حس بدیه... از یه طرف میترسم بدتر بشه دما. از یه طرف هم میترسم بخاطر گرمای بخاری و پتو دما بیشتر شده فعلا پتو رو برمیدارم ربع ساعت دیگه دوباره درجه میگیرم اون موقع تصمیمم در مو...
16 آذر 1397
1